پریشانی

قَالُواْ أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الأَحْلاَمِ بِعَالِمِینَ ...

پریشانی

قَالُواْ أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الأَحْلاَمِ بِعَالِمِینَ ...

هنوز کاملا هوا روشن نشده بود. گرگ و میش بود که سوار خودرو شد. آخرین نفر بود. عادت داشت آخرین کاری که میکند این باشد که برود دستشویی. چه قبل از خواب، چه قبل از اینکه بیرون برود -حالا چه براى مسافرت باشد چه براى رفتن به بازار و خرید ساده یا معدود دفعاتی که با خانواده به پارک میرفتند- . از زیر قرآن رد شده بود و مادربزرگ، آن پارچه بزرگ و درازی را که آیتالکرسی رویش نوشته شده بود دور گردنش انداخته بود و گونهاش را بوسیده بود.


درست نمیتوانست خداحافظی کند. بغض گلویش را فشار میداد. از درون ماشین، قبل از اینکه کاملا از در خانه خارج شود، به زحمت خداحافظی کرد و پنجره را بالا کشید و چشمهایش را بست. خیسی روی گونههایش حس شد. پتوی مسافرتی را -که پدر دوتا از آن را گذاشته بود بین او و خواهرش- باز کرد و روی سرش کشید تا خواهر کوچکترش گریه کردن او را نبیند. مادرش اما از آیینه جلوی صندلی شاگرد او را زیرنظر داشت.


درون خودرو ساکت بود تا اینکه مادر، نوار کاست را درون ضبط گذاشت. صدای تار و تنبور موسیقی سنتی با چاشنی آنچه پسرک به او «هوارکشیدن خواننده» میگفت، بیشتر اعصاب پسرک را خرد میکرد.


پسرک داشت فکر میکرد احتمالا پنج- شش ساعت دیگر که برسند، بهجای آنکه مشغول بازی کردن با پسرعمو و پسرعمههایش باشد، سیزده بهدر را گوشه خانه سر میکند. از آن بدتر، پیشنهاد رفتن به پارک کوچک کنار خانه بود. پسرک اصلا چهارنفری پارک رفتن را دوست نداشت. بهنظرش پارک رفتن فقط آن وقتی تفریح بود که به اندازه دو تا تیم فوتبال برای گلکوچک، آدم همراهش باشند. پتو را از سرش کنار کشید. از مادرش پرسید: «مامان! مگه قرار نبود امسال برگردیم شهر خودمون؟ پس کی برمیگردیم؟» مادرش پاسخی نداشت. گفت: «کار بابات بیشتر طول کشید. برمیگردیم


آخر این کار بابا چیست که همانجا نمیتواند انجامش دهد؟ - پسرک با خودش فکر میکرد.- یاد شش سال پیش افتاد. همان سالی که پدر، صبح زود شنبه راهی تهران میشد تا چهارشنبه برگردد. برای کاری که پسرک از آن سر در نمیآورد. پسرک میدوید توی کوچه. پدرش را بلند صدا میزد: «بابا! حواست به چاه باشهچاه وسط کوچه را میگفت که درش شکسته بود و پسرک ترس داشت از اینکه پدرش توی تاریکی نبیندش و درون آن بیفتد. بابا لبخند میزد و سر تکان میداد که یعنی حواسش هست. پسرک فراموش نمیکند. یکی از روزهای همان سال را که آن مسجد معروف آتش گرفته بود و پدرش هم در آن مسجد بود. وقتی اخبار گفت مسجد ارگ تهران آتش گرفته است. یادش نمیرود دل مادرش مثل سیر و سرکه میجوشید که به بابا زنگ بزند تا اینکه بابا خودش زنگ زد. میگفت: «مسجد که آتش گرفت، دویدم بیرون و کفشهایم را جا گذاشتم. الان هم پابرهنه روی برف ایستادهامو پسرک از آن روز به بعد حواسش بود که وقتی میرود مسجد، کفشهایش را نزدیک خودش بگذارد که اگر مسجد آتش گرفت، پابرهنه نشود


فکر میکرد که قطعا حالا که پیش باباست بهتر است تا آن روزها. سال دیگر هم که برمیگردند. تقویمی که داییاش هرسال عیدی میدهد را از جیب شلوارش درآورد. اول تقویم، کلیت تقویم سال بعد را هم کشیده است. هرسال میدید که سال بعد ۱۳ بهدر چه روزی است. له له میزد برای سالی که ۱۳ بهدرش پنجشنبه باشد که آنها بتوانند ۱۳ بهدر را کنار بقیه فامیل باشند.


۱۳ بهدر سال بعد هم از قضا پنجشنبه بود. خوشحال شد. پرسید: «مامان سال بعد ۱۳ بهدر پنجشنبه است. میمونیم؟» مادرش جواب داد: «حالا کو تا سال بعد! انشاءالله میمونیمدلش روشن شد. پتو را پیچید دور خودش و بیرون را نگاه کرد. ۳۵۰ کیلومتر تا تهران مانده بود. کم کم سرش سنگین شد. آرام آرام خوابش برد.

  • ۲۶۹ نمایش
  • روح

نظرات (۱)

  • . هـــــــــــارِب
  • عالی ...
    پاسخ:
    3>
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی