پریشانی

قَالُواْ أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الأَحْلاَمِ بِعَالِمِینَ ...

پریشانی

قَالُواْ أَضْغَاثُ أَحْلاَمٍ وَمَا نَحْنُ بِتَأْوِیلِ الأَحْلاَمِ بِعَالِمِینَ ...

بسم الله الرحمن الرحیم 

راستش را بخواهی یادم نمی آید که آرزویم برآورده شده باشد هیچ وقت، و ما ١٣به در را کنار بقیه فامیل باشیم. حتى آن ١٣ به دری که پنجشنبه بود، جایی نرفتیم. گوشه خانه آقاجون اینها نشستیم چون آقاجون حالش بد بود و نمیتوانست بیرون بیاید، بقیه فامیل هم بودند. البته باز بهتر از سال های قبل بود که تهران تنها بودیم.

یکبار دیگر هم پارسال موقعیتش پیش آمد که ١٣ به در اصفهان باشم که آقاجون و مامانجون جفتشان فوت کرده بودند و اصلا همه چیز زهرماری بود. مامان و بابا و زهرا که اصلا اصفهان نبودند، من که بودم، چند نفری رفتیم بیرون و لباس سیاه را درآوردیم، نیم ساعت نگذشت که عمو و عمه ام با هم دعوایشان شد... امسال هم خودم اشتیاقی نداشتم به اصفهان رفتن، بجایش با دوستانم و پسرعمویم رفتیم شمال. باور میکنی که بین جمع ٤ نفره که یکیشان را ٢٠ سال است میشناسم و مثل برادر دوستش دارم و با بقیه سابقه رفاقت ٨ ساله دارم هم احساس تنهایی میکردم؟

خیلی وقت است دنبال کسی میگردم که واقعا با هم رفیق باشیم. تنها رفیق های همدیگر، یا صمیمی ترین رفیق های همدیگر. شاید ٢٠ سالگی دیروقت باشد برای پیدا کردن رفیق صمیمی. شبیه هرزه ها با همه رفیقم و با هیچکس رفیق نیستم. بین اکثر دانشکده ها، موسسه های فرهنگی، شاعرها، بسیجی ها، انجمنی ها، چپ ها، فرهنگی ها، نیکانی ها و... بالاخره یک نفر پیدا میشود که بشناسمش و با هم سلام علیک داشته باشیم، اما خبری از رفیق صمیمی نیست.

یادم می افتد که به ١٣ سال پیش که تازه آمده بودیم تهران. از مدرسه که می آمدم، تلویزیون را روشن میکردم. یک سریال انگلیسی نشان میداد که نمیدانم چرا از لفظ شیاطین، زیادی استفاده میشد در سریال. من هم میترسیدم و میزدم شبکه ٣ اخبار ورزشی میدیدم. اصلا یکی از ملاک هایم برای مدرسه این بود که قبل از ١ و ربع برسم خانه تا اخبار ورزشی را حتما بتوانم ببینم. خلاصه اینکه تا ساعت ٤ که مادرم از اداره بیاید تنها بودم. نمیدانم زهرا بعضی وقت ها قبل از مامان از مهد می آمد و بعضی وقت ها نه. قاعده اش را یادم نیست. اما یک روز مادرم خیلی دیر کرد. حدود ٦ آمد خانه و هوا تاریک شده بود. زهرا هم نیامده بود. رفته بودم توی پارک شهرکمان و تنهایی و تاب بازی میکردم و گریه میکردم. حتی آن روز هم هیچ دوستی نداشتم که با هم بازی کنیم.

آخرین بار که در محله مان رفیق صمیمی داشتم، وقتی بود که اصفهان بودیم. کوچه بغلیمان یک نفر بود که اسمش عباس بود و همسن خودم بود. عصرها با عباس و بقیه بچه ها فوتبال بازی میکردیم. و دقیق یادم نمی آید که چرا بیشتر وقت ها که از در خانه عباس رد میشدم، پدرش داشت کتکش میزد و صدای همه چیز به وضوح از پنجره خانه شان بیرون می آمد. بعدها که بزرگ شدم، مثلا ٥-٦ سال پیش، یکبار که رفتم اصفهان، از عباس سراغ گرفتم. خانه شان هنوز همانجا بود، ولی احتمال میدادم دیگر مرا نشناسد و اصلا پیگیر ماجرا نشدم.

قبلترش وقتی میرفتم مهدکودک، شقایق نامی را خیلی دوست داشتم. همیشه با شقایق بازی میکردم و با یکی از پسرها که همیشه شقایق را اذیت میکرد، دعوا میکردم.

از دوستان ابتدائی ام هم خبری نیست. یکبار کوروش را دیدم که موسیقی بلد بود و صدای خوبی داشت و اذان های قشنگی میگفت. البته طرفدار شاه بود و من خیلی لجم میگرفت. ٤-٥ سال پیش که اتفاقی در نمایشگاه کتاب دیدمش، میگفت خدا و پیغمبر را هم کنار گذاشته. 

خلاصه چند وقت است که دارم فکرمیکنم سرنوشت محتوم من همین است که هیچ وقت رفیق صمیمی ای نداشته باشم و این برایم خیلی دردناک است. حتی شب های ماه رمضان کسی نیست که هرشب با هم هیئت برویم.

همین.

  • روح

هنوز کاملا هوا روشن نشده بود. گرگ و میش بود که سوار خودرو شد. آخرین نفر بود. عادت داشت آخرین کاری که میکند این باشد که برود دستشویی. چه قبل از خواب، چه قبل از اینکه بیرون برود -حالا چه براى مسافرت باشد چه براى رفتن به بازار و خرید ساده یا معدود دفعاتی که با خانواده به پارک میرفتند- . از زیر قرآن رد شده بود و مادربزرگ، آن پارچه بزرگ و درازی را که آیتالکرسی رویش نوشته شده بود دور گردنش انداخته بود و گونهاش را بوسیده بود.


درست نمیتوانست خداحافظی کند. بغض گلویش را فشار میداد. از درون ماشین، قبل از اینکه کاملا از در خانه خارج شود، به زحمت خداحافظی کرد و پنجره را بالا کشید و چشمهایش را بست. خیسی روی گونههایش حس شد. پتوی مسافرتی را -که پدر دوتا از آن را گذاشته بود بین او و خواهرش- باز کرد و روی سرش کشید تا خواهر کوچکترش گریه کردن او را نبیند. مادرش اما از آیینه جلوی صندلی شاگرد او را زیرنظر داشت.


درون خودرو ساکت بود تا اینکه مادر، نوار کاست را درون ضبط گذاشت. صدای تار و تنبور موسیقی سنتی با چاشنی آنچه پسرک به او «هوارکشیدن خواننده» میگفت، بیشتر اعصاب پسرک را خرد میکرد.


پسرک داشت فکر میکرد احتمالا پنج- شش ساعت دیگر که برسند، بهجای آنکه مشغول بازی کردن با پسرعمو و پسرعمههایش باشد، سیزده بهدر را گوشه خانه سر میکند. از آن بدتر، پیشنهاد رفتن به پارک کوچک کنار خانه بود. پسرک اصلا چهارنفری پارک رفتن را دوست نداشت. بهنظرش پارک رفتن فقط آن وقتی تفریح بود که به اندازه دو تا تیم فوتبال برای گلکوچک، آدم همراهش باشند. پتو را از سرش کنار کشید. از مادرش پرسید: «مامان! مگه قرار نبود امسال برگردیم شهر خودمون؟ پس کی برمیگردیم؟» مادرش پاسخی نداشت. گفت: «کار بابات بیشتر طول کشید. برمیگردیم


آخر این کار بابا چیست که همانجا نمیتواند انجامش دهد؟ - پسرک با خودش فکر میکرد.- یاد شش سال پیش افتاد. همان سالی که پدر، صبح زود شنبه راهی تهران میشد تا چهارشنبه برگردد. برای کاری که پسرک از آن سر در نمیآورد. پسرک میدوید توی کوچه. پدرش را بلند صدا میزد: «بابا! حواست به چاه باشهچاه وسط کوچه را میگفت که درش شکسته بود و پسرک ترس داشت از اینکه پدرش توی تاریکی نبیندش و درون آن بیفتد. بابا لبخند میزد و سر تکان میداد که یعنی حواسش هست. پسرک فراموش نمیکند. یکی از روزهای همان سال را که آن مسجد معروف آتش گرفته بود و پدرش هم در آن مسجد بود. وقتی اخبار گفت مسجد ارگ تهران آتش گرفته است. یادش نمیرود دل مادرش مثل سیر و سرکه میجوشید که به بابا زنگ بزند تا اینکه بابا خودش زنگ زد. میگفت: «مسجد که آتش گرفت، دویدم بیرون و کفشهایم را جا گذاشتم. الان هم پابرهنه روی برف ایستادهامو پسرک از آن روز به بعد حواسش بود که وقتی میرود مسجد، کفشهایش را نزدیک خودش بگذارد که اگر مسجد آتش گرفت، پابرهنه نشود


فکر میکرد که قطعا حالا که پیش باباست بهتر است تا آن روزها. سال دیگر هم که برمیگردند. تقویمی که داییاش هرسال عیدی میدهد را از جیب شلوارش درآورد. اول تقویم، کلیت تقویم سال بعد را هم کشیده است. هرسال میدید که سال بعد ۱۳ بهدر چه روزی است. له له میزد برای سالی که ۱۳ بهدرش پنجشنبه باشد که آنها بتوانند ۱۳ بهدر را کنار بقیه فامیل باشند.


۱۳ بهدر سال بعد هم از قضا پنجشنبه بود. خوشحال شد. پرسید: «مامان سال بعد ۱۳ بهدر پنجشنبه است. میمونیم؟» مادرش جواب داد: «حالا کو تا سال بعد! انشاءالله میمونیمدلش روشن شد. پتو را پیچید دور خودش و بیرون را نگاه کرد. ۳۵۰ کیلومتر تا تهران مانده بود. کم کم سرش سنگین شد. آرام آرام خوابش برد.

  • روح